شرق/ هنر/ 11 دی
فرانک آرتا
نمايش عمومي فيلم «سرو زير آب»، آخرين ساخته محمدعلي باشهآهنگر، به آرامي ادامه دارد؛ فيلمي متفاوت که در جشنواره فجر سال گذشته دو جايزه بهترين فيلمبرداري (عليرضا زريندست) و بهترين طراحي صحنه را به دست آورد و تماشاگران آن را بهعنوان برترين فيلم جشنواره به لحاظ نگاه ملي انتخاب کردند. پاي صحبت جهانبخش نورائي نشستيم و نظر او را درباره اين فيلم پرسيديم.
به نظر شما «سرو زير آب» چه ويژگيهايي دارد که آن را شايسته بهترين فيلم در نگاه ملي کرده است؟
حرف اصلي فيلم اين است که ايران به همه ايرانيان تعلق دارد و هويت يگانه ملت ما از اقوام و آيينها و باورهاي مختلفي پديد آمده که نميشود يکي را بر ديگري به شکلي تبعيضآميز ترجيح داد.
کارگردان چگونه اين فکر را پياده کرده است؟
باشهآهنگر داستانش را طوري روايت ميکند که فکر و نگاهش به روشني بيان ميشود، اما اهميت عميقتر فيلم در استفاده از نشانههايي است که اگر به خوبي درک و در جاهايي رمزگشايي شوند، هم انديشه فيلمساز به تماشاگر بهتر انتقال پيدا ميکند و هم متوجه تواناييهاي هنري و زيباييشناسانه فيلمساز ميشويم.
مثلا؟
خود درخت سرو را در نظر بگيريد. اين يک نماد کهن ايراني است که در باورها، ادبيات و شعر و نقاشيهاي مينياتور و سنگنگارهها با قامت بلند زيبايش جايگاه بلندي دارد. در فيلم «چريکِه تارا»ی بيضايي ميشنويم که پدربزرگ را در زير درخت سرو خاک کردهاند؛ پدربزرگي که شمشير بهجاماندهاش پيونددهنده نوهاش، تارا، با گذشته و هويت تاريخي اوست. سرو رمز زندگي و ناميرايي است. در اسطورهها سروي به نام سرو کشمر يا سرو مقدس زرتشت در نيشابور وجود داشت که به قولي هزارو 400 سال عمر کرد. فردوسي ميگويد: «يکي شاخ سرو آوريد از بهشت/ به دروازه شهر کشمر بکشت». اعراب اين سرو اساطيري را بريدند و انداختند، اما همانطور که زرتشت پيشبيني کرده بود، هرکس اين درخت را ميبريد خودش هم ميمرد. متوکل، خليفه عباسي که دستور ريشهکنکردن سرو را داده بود، پيش از ديدن جنازه سرو توسط سرداران ترک سپاهش به قتل رسيد. متوکل فقط از زرتشتيان نفرت نداشت، بلکه دشمن سرسخت خاندان عليابنابيطالب (ع) نيز بود. بههرحال واقعيت و افسانه درباره سرو زياد است و همه آنها بيانگر اهميت سرو در زندهماندن فرهنگ ملي ايران است. در اين فيلم، سرو پيونددهنده آيينهاي متفاوت است و در آخرين صحنه فيلم ميبينيم در چشمانداز بسيار وسيع و پرشکوه طبيعت ايران سرو بلندبالا از نظر محو ميشود تا از نو به دنيا بيايد.
به نظر ميرسد آبي هم که سرو را در عنوان فيلم پوشانده نقش نمادين دارد؟
آب يکي از عناصر کليدي در داستان فيلم است که جلوههاي مرگ و زندگي را با خود دارد و در پايان فيلم آب شبيه زهدان مادري است که سرو و گور را در بطن خود جا داده است. درآوردن سرو و گور از قعر آب نوعي نوزايي است. در آغاز فيلم اين پيکرهاي کشتگان است که شبانه از درون آب به خشکي کشيده ميشود، اما در آخر کار شاهد تولدي ديگر در روشنايي روز هستيم. لازم است اشاره کنم که عنصر آتش هم در جابهجاي فيلم به شکل واقعي و در همان حال نمادين وجود دارد و نماينده باورهاي کهن به آتشي است که پاک ميکند و در سرماهاي زندگي گرما و روشني ميدهد. وقتي در ستاد معراج شهدا برق ميرود، اين آتش است که فضاي نويدبخشي براي مکالمه جهانگير و ابوالقاسم به وجود ميآورد و هنگامي هم که جهانگير به سوي حمرين ميرود تا گمنام بميرد، پرچمي را که در باران خيس شده در کنار آتش پهن ميکند تا خشک شود. اين گرما را در اواخر فيلم هم که جهانبخش با لباس خيس در کنار چيستا نشسته، در حضور پرمهر چيستاي موبد بانو حس ميکنيم. همه عناصر طبيعي؛ از آب گرفته تا آتش و باران، انسانها را در سرو زير آب به هم نزديک و وصل ميکند.
فيلم بين طبيعت کوهستاني لرستان و اقليم کويري يزد در رفتوآمد است. به نظر ميرسد تفاوتها بيشتر از آن است که فاصلهها راحت از ميان برداشته شود؟
طبيعت در هر دو جا تکههايي از سرزمين يکپارچه ايران است. تفاوتها در اقليم، در لباسها، در آيينها و در چهرههاست. فرازونشيب کوهستان را در رفتار گودرز لر و آرامش کوير را در سيماي بيتنش زرتشتيهاي يزد ميتوان مشاهده کرد، اما در باطن، همه آنها را شهيد گمنامي پيوند ميدهد که هر دو فکر ميکنند فرزند آنهاست و به اين صورت دو اقليم متفاوت کوهستانهاي لرستان و کوير يزد با وجود تفاوت ظاهري و آبوهوا و رفتار مختلف به هم ميپيوندند. نواي بهاري پرندگان در مرغزارهاي لرستان و شنيدن آواهاي مناجاتگونه زرتشتيان روي کويري که ماشين در دل آن روان است، گويي سفري خوشايند به گذشته و اصل و تبار است. جستوجو در معراج شهداي اهواز براي شناختن پيکرهاي بينامونشان، به جستوجوي وسيعتري براي شناختن وطن با همه رنگارنگي و تفاوتهايش تبديل ميشود. البته اگر در جزئيات فيلم دقت کنيم ميبينيم که جلوههاي يگانگي مردم اين سرزمين از همان اول وجود داشته و فيلمساز درواقع دارد آنها را کشف ميکند.
وقتي فرخنده در برابر خانه سلطان از او ميخواهد قبر را بشکافد تا مطمئن شود سياوش او با سياوش اين مرد اشتباه نشده، باران بر او ميبارد و کوه با غمناکي در ابر و تاريکي فرو ميرود. با اين تصويرسازي حس ميکنيم اقليم لرستان با اقليم يزد ازپيشيگانگي و ارتباط داشته و از رنج اين زن درمانده چهره در هم ميکشد و اندوهگين ميشود. ما حتي اثر خاک کوير و ديوارهاي کاهگلي يزد را در گلي که ماشينها را استتار کرده، ميبينيم و هنگامي که چيستا کنار تعداد زيادي تابوت پوشيده در پرچم ايران ايستاده، گويي همه آن مردگان برادر مفقودشده او هستند. سرو زير آب حکايت گسست و پيوستگي است که در فرم فيلم هم منعکس شده. جدايي آدمها و محيطهاي متفاوت، سرانجام به در کنار هم قرارگرفتن و همدلي جهانبخش و چيستا در خودروی چيستا منجر ميشود. جغرافياي فيلم و توپولوژي سرزمين با همه پستي و بلندي و تفاوتهاي آبوهوايياش کليت يگانهاي را تشکيل ميدهد که آدمهايش را روايت فيلم به سوي يکپارچگي و همدلي مشابهي هدايت ميکند و اين عشق به زندگي است که در همه جاي فيلم به طور آشکار و پنهان پخش شده و به نحوي صريح از زبان سرگرد و ابوالقاسم ميشنويم که زندگي همچنان جريان دارد. حتي گودرز که اجازه نبش قبر را براي روشنشدن واقعيت نميدهد و با پرخاشگرياش ممکن است بدمَن فيلم تلقي شود، به خاطر عشق به ماهر و زن بيوه برادرش است که با اين و آن برخورد ميکند و ادامه زندگي را به چشمانتظاري و سوگ مرگ ترجيح ميدهد. در معنايي وسيعتر، گودرز نيز به سبک خودش به همان نتيجه ميرسد که همه کشتگان راه وطن، سياوشاند. اين تلاقي نگاهها و يکيشدن به شکلهاي مختلف در فيلم اتفاق ميافتد. تصور ديگران از اينکه جهانگير و جهانبخش دوقلو هستند، حکايت شباهت دو همريشه است که سرانجام به يگانگي و وحدت ميرسند. ميبينيم که جهانگير هم در آخر راه به همان راهي ميرود که جهانبخش به آن اعتقاد دارد و مرگ در گمنامي را ميطلبد تا متعلق به همه داغديدگان باشد. جهانگير مردمدوست است و طبع لطيفي دارد. تحول روحي او وقتي پيشبيني ميشود که با ذرهبين به دنبال يافتن همسر مفقودشدهاش در فيلمي است که از تلويزيون پخش ميشود؛ اما ذرهبين پس از چند لحظه روي صورت جهانبخش ميرود و ثابت ميماند. در واقع اين جهانبخش است که کشف ميشود.
با وجود رگه نيمهپنهان دلبستگي که ميان جهانبخش و چيستا، با وجود آيين متفاوتشان پيش آمده، به نظر ميرسد که کارگردان نخواسته پيوند آنها را قطعي و تمامشده تلقي کند. چرا؟
شايد راه درازي تا همبستگي نهايي آنها باقي مانده باشد. سرو زير آب از جهتي بازتاب وضعيتي است که اجتماع ما درحالحاضر تجربه ميکند. اين فيلم پرگفتوگو، ميدان مباحثه و مناظره و رودررويي ديدگاههايي است که ميتواند بازتاب بحثهايي درباره حقوق و يگانگي ايرانيان باشد. بله، طرز تفکري که تاريخ و فرهنگ ايران را به مقطع خاصي تقليل ميدهد و وانمود ميکند اين ملت بزرگ پيشازآن چيزي نداشته و در بعضي سريالها و فيلمها براي هرچه دزد و دغل و لوده است، نام ايراني باستاني انتخاب ميکند، شايد هنوز ديواري باشند بين يگانگي جهانبخش و چيستا. البته جاي دلسردي نيست و سرو دارد از زير آب بيرون ميآيد. وقتي ميبينیم سپنتا نيکنام زرتشتي را مجمع تشخيص مصلحت ذيحق ميداند و سرانجام به شوراي شهر يزد برميگرداند يا آقاي علياکبر ولايتي متن وصيتنامه خشايارشاه را در شبکه دو صداوسيما به زبان پارسي باستان ميخواند و تصوير و موسيقي و دکلمه پرشکوه و حماسي جملههاي اين وصيتنامه را همراهي ميکند، دل آدم گرم ميشود که دارد اتفاقي ميافتد. ديدار نهايي جهانبخش و چيستا در اتومبيل است و گور مقبرهوار و سرو بزرگي که با کاميون حمل ميشود تا مانند يک پيام به دوردستهاي اين سرزمين برود، گزارشي است به خاک ايران و اشارهاي است به روزگار ما و آرزوي همبستگي پرمهري که شايد در جهان مدرن دير يا زود به ثمر برسد.
ايراد گرفتهاند که درآوردن گور سياوش از زير آب بدون اينکه لطمهاي ببيند، زياد طبيعي نيست؛ نظرتان چيست؟
اگر به ساختههاي پيشين باشهآهنگر نگاه کنيم، ميبينيم واقعگرايي گاه بهشدت طبيعي نماي او جدا از تجلي خيال و آرزو نيست؛ رويکردي که در کارهاي برخي از سينماگران برجسته -مانند بيضایي در چريکه تارا و باشو- نیز نمايان است. خيال و زمان گذشته و زمان حال در شيوه و نگاه باشهآهنگر واقعيت يکپارچهاي است و آن دو را در قابهاي مجزا قرار نميدهد که حساب جداگانهاي داشته باشند؛ همچنانکه آدميان هيچگاه از تخيلات و آرزوهاي خود دور نيستند و جسم و روان انسان موجوديت واحدي دارد و همگاه و همراه است. ازاينرو از زير آب درآوردن گور سياوش که البته ميدانيم در واقع جنازه سوخته جهانگير است که بهجاي سياوش خاک شده و بازنمودن آن به صورت مقبرهاي که گورگاههاي باستاني ايران را به ياد ميآورد يا سروي که به نحو خيرهکنندهاي در کنار آن رشد کرده، تجلي چيزي ميشود که فيلمساز ميطلبد و ممکن است بسياري از ما نيز در آرزوي آن باشيم. درست ميگوييد سالمماندن سرو در زير آب و قالبيدرآمدن گور، کمي با واقعيت ظاهري نميسازد؛ اما اينجا آرزوست که با واقعيت پيوند ميخورد و در آن نفوذ ميکند. مانند همصحبتشدن سياوش زنده با جمشيد مرده در ملکه، فيلم قبلي باشهآهنگر که کارگردان در تخيل و آرزوهاي شخصيتهايش مستقيما شريک ميشود. بلندبالايي و دراوجبودن سرو و گور قالبي بلندشده با جرثقيل، نوعی حديث رفعت وطن و عشق و ميراث است که شايد در واقعيت به اين شکل اتفاق نيفتد، اما ميتواند اصل و اساس آرزوي ما باشد.
مناظر ايران در لانگشاتهايي که از ارتفاع بسيار بالا گرفته شده است، خيلي پرشکوه جلوه ميکند؛ تحليلتان چيست؟
در مجموع اين فيلم پرجمعيت و پرشخصيت، گستره و چشماندازي ملي و تاريخي پيدا کرده که مديون اجراي سنجيده و تسلط کارگردان در کنترل صحنههاي شلوغ است. باشهآهنگر و همکارانش، بهخصوص تصويربردار و طراح فيلم و البته بازيگران توانايش، فضاي ستاد معراج و محيطهاي خارجي و روستايي و مردمان کوه و دشت را خيلي خوب و طبيعي از آب درآوردهاند. ارتفاع و ميل به ارتفاعگرفتن که به کشف حقيقت کمک ميکند، در فيلم ديگر باشهآهنگر، فرزند خاک، نیز هست؛ با کوهستاني که براي پيداکردن خلبان هليکوپتر سقوطکرده از آن بالا ميروند و همزمان با يافتن بقاياي جنازه، کودکي به دنيا ميآيد. در ملکه هم هست؛ با آن برج ديدهباني که از آن سياوش به پايين نگاه ميکند و درماندگي و رنج انسان را ميبيند. باشهآهنگر در فيلمهايش نشان ميدهد اصولا از بالا به مسائل نگاه ميکند. در تصويرهاي هوايي سرو زير خاک که از اوج آسمان آب و خاک ما را نشان ميدهد و کموبيش کيفيتي فرازميني دارد، بايد بگويم تصويربردار کمهمتايي مانند عليرضا زريندست نقش زيادي در درآوردن اين نوع نماها داشته است. او در ستاد معراج با درهم بافتن تکههاي نور و تاريکي، لحظههاي پراز شک و تشويش و نگراني از جابهجاشدن پيکرها بر اثر اشتباه و همچنين کشاکش فکري کساني را که در آنجا زحمت ميکشند، به خوبي قابل لمس ميکند. زريندست در نماهاي بيروني و در محيط فراختري از ارتفاع بالا، آن تصويرها و عکسهاي زيباي پرهيبت را که گفتيد، از کوهستانها، مرغزارها و کوير خلق کرده و اضافه کنم درک معناي اين نماها زياد مشکل نيست. کارکردش اين است که نشان ميدهد. در همان حال، بهطور حسي و عاطفي قانع ميکند که وطن فراتر از من و توست و همه مردم با داروندارشان جزء بسيار کوچکي از سرزمين ايران هستند. وطن همه آنها را بدون تبعيض در خود جا داده و در آغوش ميکشد. گويي يک چشم بزرگ و بينا از آن بالا به پايين نگاه ميکند و همراه موسيقي توصيفي بهزاد عبدي که طعم جانگداز نينواي حسين عليزاده را دارد، رنج، عظمت، زيبايي و پايداري يک ملت را در برابر ما قرار ميدهد.