مجله اینترنتی وبلایت

فروشگاه های آنلاین وبلایت

مجله اینترنتی وبلایت

تنها ماندن در واگن‌های زندگی

سعیده سخایی | شنبه | 1397/04/02 | 09:30 | شماره ی اول

0

1038

وبلایت
ویدئوهای تنها ماندن در واگن‌های زندگی صداهای تنها ماندن در واگن‌های زندگی تصاویر تنها ماندن در واگن‌های زندگی

ارمان/صفحه آخر/10 دی 1397 شلوغ بود اما نه آنقدر که با دیوار و آدم جلو رویم یکی شوم و حکم سه روح را در یک بدن پیدا کنم.

آرمان/صفحه آخر/10 دی 1397

شلوغ بود اما نه آنقدر که با دیوار و آدم جلو رویم یکی شوم و حکم سه روح را در یک بدن پیدا کنم. به محض ورود برای خودم یک دیواری خالی پیدا کرده بود و بسیار شادمان و آسوده به آن تکیه داده بودم. متروسواران این موضوع را به خوبی درک می‌کنند که پیداکردن دیوار خالی در شرایط بحرانی و شلوغ مانند پیداکردن خانه‌ای اکازیون در فصل نبود خانه است.با آرامش به روبه‌رویم نگاه می‌کردم، با ذهن ناخودآگاهم صحبت می‌کردم و می‌گفتم که این دفعه نباید جا بمانم، آنقدر که حواسم با حرف‌ها و ماجراهای آدم‌های داخل مترو پرت شده بود و ایستگاه مورد نظر را فراموش کرده بودم که این موضوع به یک ماجرای روتین برای زندگی من تبدیل شده بود.فروشنده‌ها می‌آمدند و می‌رفتند اما همه با آن‌همه جنس‌های مختلف یک هدف داشتند و آن فروختن جنسی بود که به‌گفته‌ خودشان نصف قیمت بازار است. در یک ایستگاه مانده به مقصد فرار من، پیرزنی با ظاهری فقیرانه اما آبرومند وارد شد. به محض ورود سعی کرد که تعادلش را حفظ کند تا در اثر تکان‌خوردن‌های مترو نیفتد. در یک نگاه کلی متوجه شدم آنقدر نحیف است که حتما اگر نشسته بودم باید بلند می‌شدم تا او بنشیند اما حالا... دستبندهای رنگی‌اش را درآورد و شروع کرد به معرفی آنها، قیمت دستبندها خیلی ارزان بود اما چنگی هم به دل جوانان امروزی نمی‌زد و معلوم بود پیرزن که دیگر شبیه پیرزن‌های داخل قصه خانجون بود خودش درستشان کرده است. خانمی صدایش کرد و مبلغی را کف دستش گذاشت، پیرزن قصه خانجون شوکه شد و صورتش تکانی خورد و پول را برگرداند. سپس با غروری که زیرپوستی‌بودن آن را خوب می‌توانستی ببینی اما با فروتنی و تواضع گفت: دستبند می‌فروشم، گدا نیستم.فروشنده‌های زیادی در این یک ساعت داخل مترو آمدند و رفتند اما هیچ‌کدام نتوانسته بودند این جمع را به سکوت ببرند.یکی‌یکی دست‌ها با طمانینه داخل کیف‌ها می‌شد و پول دستبند را درمی‌آوردند. دستبند را می‌خریدند و با لذت فراوان به آن نگاه می‌کردند که گویی زیباترین دستبند جهان را خریده‌اند. خانم کناری‌ام گفت: تو را خدا می‌بینید چه روزگاری شده؟ یک نفر که الان دوران استراحتش است باید بیاید و کار کند! خانم روبه‌رویش گفت: بله اما روزگاری قشنگی هم هست که در این واگن دستبندهای این خانم تمام شد و حالا می‌تواند به خانه‌اش برود.با صحبت‌های آنان یاد همکارم افتادم که خانواده خواستگارش به‌علت اینکه مادربزرگش در مترو فروشنده بود، خواستگاری را به‌هم زدند و به‌گفته ذهن و زبانشان، آبرویشان را برداشتند و بردند و دوستم و مادربزرگ به‌زعم آنها بی‌‌‌آبرویش را در واگن‌های مترو جا گذاشتند.با ایستادن مترو، به نام ایستگاه نگاه کردم و آه از نهانم برخاست. باز هم فراموش کردم.

نظر به صورت خصوصی ارسال شود.